مايكل، راننده اتوبوس
شهري، مثل هميشه اول
صبح اتوبوسش را
روشن كرد و در مسير
هميشگي شروع به كار
كرد. در چند ايستگاه اول
همه چيز مثل معمول بود و
تعدادي مسافر پياده مي
شدند و چند نفر هم سوار
مي شدند. در ايستگاه
بعدي، يك مرد با هيكل
بزرگ، قيافه اي خشن و
رفتاري عجيب سوار شد
او در حالي كه به مايكل
زل زده بود گفت: »تام
هيكل پولي نمي ده«! و
رفت و نشست.
مايكل كه تقريباً ريز
جثه بود و اساساً آدم
ملايمي بود چيزي
نگفت اما راضي هم
نبود.
روز بعد هم دوباره همين
اتفاق افتاد و مرد
هيكلي سوار شد و با
گفتن همان جمله، رفت
و روي صندلي نشست
و روز بعد و روز بعد
اين اتفاق كه به
كابوسي براي مايكل
تبديل شده بود خيلي
او را آزار مي داد. بعد از
مدتي مايكل ديگر نمي
تواست اين موضوع را
تحمل كند و بايد با او
برخورد مي كرد. اما چطوري
از پس آن هيكل بر مي
آمد؟
بنابراين در چند كلاس
بدنسازي، كاراته و جودو
و ... ثبت نام كرد. در
پايان تابستان، مايكل
به اندازه كافي آماده شده
بود و اعتماد به نفس
لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه
مرد هيكلي سوار
اتوبوس شد و گفت:
»تام هيكل پولي نمي
ده«! مايكل ايستاد، به او
زل زد و فرياد زد: »براي
چي؟«
مرد هيكلي با چهره اي
متعجب و ترسان گفت:
»تام هيكل كارت
استفاده رايگان داره.«
http://www.roz2pix.rozblog.com/page/link
http://www.roz2pix.rozblog.com/page/link
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط JaVaD
آخرین مطالب